سلاااااام دوستان.احوالتون چطوره؟شارژید یا چی؟الهی که یه لبخند پهن رو لبتون باشه و یه عشق گرم تو دلتون.منم خوبم خداروشکر.

ساعت شیش و بیست دقیقه ی صبحه و من همراه آهنگ دلبر امید حاجیلی در گوشم سر جام ورجه وورجه میکنمآقا من و همسر انقدر حررررف زدیم که دیگه صبح شد و چون دو ساعت دیگه باید بره دانشگاه دیگه قیچی کردیم و نمازشو خوند و خوابید.منم که خوابم بخاطر کارایی که در ادامه میگم حسابی بهم ریخته،تصمیم گرفتم بیدار بمونم و به کارام برسم تا هم روزمو از دست ندم هم خواب شبمو اوکی کنم

حالا اول کار یه چیزی بگم بخندیمما امشب یعنی پنجشنبه در واقع،ساعت شیش شام خوردیم و انقدر هردو خسته بودیم که خوابمون برد.من ساعت هشت بیدار شدم و گفتم وات تو دو وات نات تو دو؟یادم افتاد خواهرم ازم خواسته بود براش فیلمی رو دانلود کنم.میدونستم خونه ی مامانیناس.خلاصه زنگ زدم اونجا.حساب کنید بخاطر خواب صدام گرفته بود و از طرفی چون مهرزاد خواب بود آروم صحبت میکردم.مامانم گوشی رو برداشت و بعد از خوش و بش گفت مهرزاد کجاس؟گفتم خوابه.گفت ااا چطور انقدر زود؟تو چرا انقدر صدات ضعیفه؟گفتم منم خواب بودم.گفت واااا چرا انقدر زود اخه؟منم با صدای خسته و جدی گفتم نمیدونم حتما پکیج گرفتتمون!کاملا محض شوخی.یهو مامانم تن صداش رفت بالا و گفت واااای حتما گاز گرفتتون و بیچاره شدیم و یهو میمیرید و این حرفا.منم اصلا لود نشده بودم هنوز!گفتم اوکی گوشیو بده آجی.

وقتی آجی داشت گوشی رو میگرفت دیدک میگه مامان چیشد؟مامانم یهو گفت ای واااای تسنیمو گاز گرفته.من مبهوت موندم که بابام گفت کیییی؟مهرزاد؟؟؟؟اصلا یه بلبشویی شد من از خنده مرده بودم اینور یعنی بابام عالی بوداااخلاصه من که به آجیم گفتم قضیه چیه دیگه چهارتاییمون غش کردیم.بیچاره مهرزاد !!یعنی آزارش به یه مورچه هم نمیرسه ها

خلااااصه .

بچه ها امروز به خودم اومدم دیدم چیزی از پاییز نمونده.پاییز سخت و پر ماجرایی بود.تقریبا از یک ماه پیش به اینور اصلا نفهمیدم چطور گذشت.

از اینجا به بعد میخوام بخشی از خاطرات سی روز اخیر رو بگم و کمی طولانیه.

شونزدهم آبان رفتیم کرج و یهو دیدیم مادرهمسر آش نزری داره و به قدر رشته ریختن و تزیین کردنی ما هم سهیم شدیم خداروشکر.آقا یه آش رشته ای شد که نگم براتوناااا.عاااالی.هنوزم چشمم مونده توش.سر ظهر مهرزاد و باباش پخش کردن آش رو و دیگه ناهارم همونو زدیم جاتون خالی.دیگه اومدیم خونه مامانم.شبش مهرزاد گفت خانوادش پیشنهاد دادن یه سر بریم قم و جمکران.شهادت امام رضا هم بود.خیلی وقت بود نرفته بودیم.از سیزده به در فکر کنم.خلاصه گفتم چرا که نه؟صبح زود دلتون نخواد یه کم کلپچ و نون به پیشنهاد من خریدیم و صبحونه رفتیم خونشون.بعدشم راه افتادیم.خیلی چسبید سفر یه روزمون.کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندید بچه ها؟عجیب بهتون پیشنهاد میکنم.خلاصه اونجا جلد 2 کتابش رو دیدم و به همراه یه گیره خوشگل و یه ساق دست بنفش خوشرنگگگ برای مانتوی بنفش جدیدم خریدم.یه فیکسر هم برای مادر همسرم خریدم.بعد از جمکران رفتیم قم و برگشتنی برای شام رفتیم رستوران بین راهی محبوب من.که گفته بود مشروط بر این میام!بعدم زودی برگشتیم و راس ساعتی که مهرزاد گفته بود رسیدیم دم در و مادرشینا رفتن و ما هم بدو اومدیم بالا برنده باش ببینیمهفته بعدش 23 ام آبان من برای تولد دخترداییم رفتم کرج.دو سه روزی از تولدش گذشته بود و ازم به دل گرفته بود که یادش نبودم.زنگ زدم گفتم ناهار بیاد خونه مامانم و خودمم رفتم براش یه کیک خوشگل و شمع و اسپری و لاک و ر‍ژ لب خریدم و گذاشتم تو یه جعبه خوشگل.سر راه به خونه مهرزادینا یه سر زدم و دختر داییم قبل از من رسید.منم رفتم و همه چیزو گذاشتم جلوی در و رفتم تو.تو یه فرصت مناسب جیم شدم و رفتم همرو چیدم رو یه میز و موزیک گذاشتم و شمع رو روشن کردم و صداش کردم.وقتی وارد شد موزیک رو پلی کردم و نمیدونید چقدر خوشحال شد.من از خوشحالیش انقدر انرژی گرفتم و دلم گرم شد که نمیدونم چجوری توصیف کنم.از ته قلبم امیدوارم خدا منو واسطه شادی بنده هاش قرار یده و واسطه کمک بهشون.البته من فکر خیلی خوبی برای سورپرایزش داشتم که چون فقط چند ساعت وقت داشتم نمیشد عملیش کرد و گفتم بمونه سال بعد.شبش  حوالی شیش هفت من و مامان رفتیم دنبال خواهرم و راه افتادیم سمت تهران.تو جاده مخصوص یهو ماشی هنگ کرد و خاموش کرد.به سختی زدیم بغل و خلاصه تو اون هوای یخ ماجرا داشتیم.دیگه بابام میخواست با یه بنده خدایی بیاد کمکمون که یه آقایی پیدا شد و ماشینو درست کرد.من و مامان یه تیکه ماشینو هول دادیم که واااای چه صحنه ای بود.مردیم از خنده.دیگه به بابا گفتیم اوکیه نیا.پنجشنبه صبح زود سه تایی پاشدیم رفتیم به سمت شوش.یه سری کار داشتیم.تا برگردیم ساعت چهار بعدازظهر شد.هنوز یه سری از کارامون مونده بود و مایل بودیم خواهرم بمونه خونمون که شنبه انجامش بدیم.اما خانواده مهرزاد با داییش که من خیلی دوسش دارم قرار بود جمعه بیان و همزمان کارای تمدید اجاره خونه رو پیگیری کنن با مهرزاد.برای همینم خواهرم خجالت کشید و گفت روش نمیشه.و اون شب برگشتن.جمعه ظهر دیگه من تمیزکاریامو کرده  بودم و تماس گرفتم ببینم مهمونا نزدیکن که چای رو بزارم؟که گفتن نشد بیان و صاحبخونه گفته من نیستم امروز.بنده خدا مادر و پدرش انقدر شرمنده بودن دوبار تماس گرفتن عذرخواهی کردن.یکشنبه بود فکر میکنم که ما رفتیم کرج خونه مامانم.خانواده همسر شب زنگ زدن که آماده شو میایم دنبالت همگی بریم تهران خونتون.صاحب خونه هماهنگ شده بود بالاخره.بنده خدا مادرهمسر هم مرغ و هم ماهی درست کرده بود که من اذیت نشم.با کلی مخلفات.دایی هم برای اولین بار اومد خونمون و یه جعبه شیرینی خیلی خوشمزه فینگرفودی هم خریده بود.اون شب منچ بازی کردیم و حسابی گفتیم و خندیدیم و خلاصه شب خیلی خوبی بود.اون هفته یه بار دیگه مامان و خواهرم اومدن و رفتیم شوش.بعد از اتمام کارمون حدود ساعت یک دو،حسابی گرسنه بودیم که یه فلافلی پیدا کردیم و سه تا ساندویچ گرفتیم  و طبق معمول فقط من نوشابه.خیلی چسبید.و یه گربه هم بود که هرجا میرفتیم میومد دنبالمون و حسابی خوشحال بود که فلافل میخوره.تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم و اون روز تو اتوبوس یه درگیری بین پلیس و یه پسر جوون دیدیم.فضای شوش انقدر برای من جدید و عجیب بود که باورم نمیشد.مردانی که علنا تو خیابون مواد میکشیدند.لباس های دست دو که چه عرض کنم،دست ده!که همه جای خیابون بساط شده بود.پسر جوانی که از پلیس فرار میکرد.من زاده ی مناطق لاکچری و باکلاسی نیستم اما این فضا هم برام خیلی غریب بود و حسابی به فکر فرو رفتم.بگذریم.از چهارشنبه هفتم آذر هم مادر همسر پاشونو عمل کردن و ما درست تا دوشنبه نوزدهم آذر اونجا بودیم.همون شب عمل ما رفتیم خونه پیش ژدرشون و شام جوجه خریدیم با هم بخوریم.فردا ظهر مهرزاد و پدرش رفتن برای کارای ترخیص.وااای که چقدر اون روزا سخت بود.فضای خونه و صدای ناله و اندوه و گاها بد و بیراه به زمین و زمان از شدت دردی که لحظه ای قطع نمیشد و من یک بار کاملا بریدم و پابه پای مادرشون گریه کردم.روحیم ضعیف شده بود.این شد که دو شب رفتم خونه ی مادر خودم.خدا برای هیچ کس نیاره.واقعا سخت بود براشون.اون دو شب که احتمالا دوشنبه دوازدهم و فرداش بودند بعد از مدت ها سریال مورد علاقمو نگاه کردم،کمی خرید کردم،با مامان و خواهرم فیلم سینمایی ترکی طنزی رو دیدم و نهایتا حالم بهتر شد.و درست از چهارشنبه عصر برگشتم پیش خانواده همسرم و مجدد استارت سومین پروژه سنگین مشترکمون رو با هم زدیم.پروژه ای که سه هفته و شاید بیشتر شیفتی بیدار موندیم و دو ساعت خواب متوالی شب حتی برامون آرزو شد.از جون مایه گذاشتیم و نهایتا بیست و یکم تمومش کردیم.حالا ارائش دادیم و منتظریم ببینیم پذیرفته میشه یا نه.چیزی که در حال حاضر میتونه ت شدید و زیبایی به اوضاع زندگیمون بده.توکل به خدا.ما همه ی تلاشمونو کردیم.

خلاصه که الان مهرزاد رفته دانشگاه.تو این مدت باهم یه نیمرو ربی خوشمزه خوردیم،اون رفت و منم یه کم سریالمو دیدم.حالا باید پاشم دوش بگیرم،ظروف صبحانه رو بشورم،رخت خواب رو مرتب کنم و ناهار رو حاضر کنم و البته آماده شم که بریم کرج.

راستی 28 ام آذر قراره با دوستم بریم کنسرت علیرضا طلیسچی.هرچند من اصلا نمیشناسمشون و هیچ آهنگی ازشون بلد نیستم اما دوستم فنشونه،وقتی تماس گرفت و خواهش کرد همراهش برم اول راغب نبودم اما دیدم یه باد اساسی لازمه که بخوره به کلم.علاوه بر این به خودم قول دادم به زودی یه روز خودمو ببرم بیرون،کلی قدم بزنم و فیلم محبوبم رو تو سینما ببینم و بعدم برم کافه کتاب آرامش بخشم.البته به صرف ناهار.باید حسابی از دل خودم در بیارم.

راستی کتاب خوندن هم خیلی آرامش میده این وقتا.شما چیکار میکنید وقتی به خودتون حسابی بدهکار میشید؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انجمن هنر آموزان و هنرجویان هنرستان کتابچی دانلود آهنگ های ایرانی و خارجی حقوق دریچه ای روبه جهانی نو آموزشگاه خیاطی و کامپیوتر، آموزش خیاطی در تبریز دعانویسی خرید فروش قیمت لوازم یدکی ماشین در تهران Daniel Rosa Miguel