دست نوشته های بانوی انرژی مثبت



سلااااااام سلاااااام به روی ماهتون،خوبید؟خوشید؟خدا رو شکرررر الهی که همیشه دلتون خوش و تنتون سلامت باشه،منم خوبم،دلم برای اینجا تنگ شده بود،برای صحبت کردن!

با آخرین روزای زمستون چیکار میکنید؟خریدای عیدتونو انجام دادید؟خونه تی چطور؟؟

من خیلی به خونه تی اعتقادی ندارم چون تند تند قسمتای مختلف خونه رو تمیز میکنم،از طرفی خونه ما نقلیه و کمد و کابینتی که چند ماه یه بار باز شه و استفاده نشه و خاک بگیره نداریم،عملا فقط باید مثل همیشه گردگیری کنم و جارو بکشم

میمونه فرش و پرده و دیوارا،فرشو امسال نمیتونیم بدیم برای شست و شو،و کلا خانواده همسر معتقدن که فرش باید تابستون تو حیاط خونه شسته شه،منم چیزی نگفتم ولی دروغ چرا؟دوست داشتم امسال فرشامونو بدیم قالی شویی تمیز شه

پرده ها رو میندازم لباس شویی و دیوارا هم چون مدت زیادی نیست اومدیم این خونه و تمیز کردیم و سابیدیم،تمیزن

الهی که سال جدید همه مستاجرا صاحب خونه های خوشگل شن،ما ام همینطور

جونم براتون بگه که همسر دیشب رفت ماموریت و من تنهام،تو این مدت کللللی اتفاق افتاد،مثلا اینکه ما تو برنامه برنده باش شرکت کردیم و تجربه خیلی جالب و خوبی بود،به خانواده ها نگفته بودیم تا شبی که پخش میشه سورپرایزشون کنیم،دیگه اون شب به هر بهانه ای بود همه رو جمع کردیم دور هم و برنامه رو دیدیم،استرس و هیجان و شوق و سیل تماس ها بیداد میکرد،اون شب کلی به همه خوش گذشت و روحیه ها عوض شد

خبر بعدی اینکه اون عزیزی که پیگیر کارای بیمارستانش بودیم،عمل کرد و خدا رو هزار مرتبه شکر حالش کاملا خوبه،فردا دوباره میریم بیمارستان تا آخرین جواب آزمایشات رو بگیریم،الهی که حال همه خوب باشه و تن همه سلامت،عزیز منم جواب آزمایشاتش خیالمونو راحت کنه و دیگه خوشحال ترین بشیم.

دیگه دیگه چی بگم براتون؟آهاااا بعد از یه سال و دو ماه تقریبا گوشی گرفتممم،پارسال حدود شب یلدا گوشی من که اولین هدیه همسر بهم بود خراب شد و دیگه نشد که گوشی بگیریم،خلاصه که پس از صبر فراوان همسر برای بار دوم یه گوشی  خوشگل بهم هدیه داد

و آخرین خبر هم اینکه یه سفر مشهد با یکی از دوستان رفتیم،که خیلی خوب بود و خوش گذشت،از حرم و خرید و کافی شاپ و باغ وحش اتفاقی و تور هتل بگیرررر تااااا شب ها که با همسر یواشکی میرفتیم پشت بوم هتل و زیر قطرات سرد بارون شهرو نگاه میکردیم،کتاب یادت باشه که تو این سفر همراه من بود و واقعا لذت بردم از خوندنش،فوق العاده زیبا بود.بوی اون کیک خونگی داغ،۵ دست منچ و دردسرهای عظیم که شبا با همسر میدیدیم،دمنوش هایی که مهمون دوستانمون شدیم،پرتغال صلواتی،دکمه ی خندون نظافت ترمینال،ماجرای آبی که یهو از سقف و هالوژن رستوران شره کرد و کلی خاطره ی فراموش نشدنی دیگه.خلاصه جای همگی خالی خیلی خوش گذشت

همه ی اتفاقات رو تو یادداشت های تبلت نوشته بودم تا بیام اینجا پیست کنم اما تبلت به صاحبش برگشت و یادداشتای من پررر

خب دیگه پاشم برم یه ماسک بزارم،خونه رو جارو کنم و دستمال بکشم،لباسا رو بزارم سر جاشون،ظرفا رو هم بشورم،آیا این خودش خونه تی نیست؟والا،شب مهمون دارم و باید خونه تمیز باشه چون مهمونم از اوناااااس

راستی بچه ها تمرینات معجزه رو به کجا رسوندید؟من دوباره میخوام شروع کنم انقد که حس خوب داره

فعلا به خدا میسپارمتون



سلااام سلااام وقتتون بخیر دوستان.چطورین؟چه خبرا؟چیکارا میکنید؟من که دو لپی دارم کمپوت آناناس میخورم و میخواستم بشینم پای تمرینات شکرگزاری که گفتم بیام اینجا هم یه توضیحی راجبش بدم.

عاقا من از دست خود شکموم چیکار کنم آخه؟مثلا میخوام تا عید وزن کنم.الان حدود 59 ام و اگه به 54 برسم خیلی خوب میشه.البته چاق نیستم اما اگر به وزن معمولم برگردم طبیعتا احساس بهتری خواهم داشت.اما همش تئوریه و عملا تلاشی برای کاهش وزن نمیکنمآخه من عااااشق غذا خوردنمیعنی یک سره این دهن داره میجنبه

اصلا همش تقصیر همسره.ما وقتی ازدواج کردیم من 49 کیلو بودم.شازده فرمود 49 تحویل گرفتم 70 تحویل میدمحالا تحویل میدمش ینی چی؟؟!!!گوللله ی نمکه آقامون(از لفظ آقامون آی بدم میاد آی بدم میاد) خلاصه که دوباره باید باشگاهو شروع کنیم.اتفاقا یه باشگاه درست سر کوچمونه و ساعت هفت و نیم تا هشت و نیم صبح ایروبیک داره.یه کم تایمش بده فقط.عوضش  سحر خیز میشم دیگه

دیگه دیگه؟جونم براتون بگه برای شب میخوام غذای مورد علاقه ی همسرو بزارم،ماهی   :////

ای خدا من کی از تازه عروسی در میام این غذا رو یاد بگیرم؟ این همه ساله ازدواج کردما هربار باید دستور غذا سرچ کنم مخصوصا این ماهی رو یاد بگیرم خوشمزه درست کنم خیلی خوب میشه.راستی امروز بستمم آوردن انقدرررر خوشحال شدم که همسر دو دیقه اومد ناهار بخوره مغزشو خوردم از ذوق،اونم فقط میخندید.اصلا خیلی خوشحالماااا این همه خوشگلیجاتو یه جا نمیتونم هضم کنم.خب دیگه فکر کنم مغز شما دوستای عزیزم خوردم

بریم سر تمرینات شکرگزاری

بچه ها قضیه اینطوریه که به مدت 28 روز با معجزه شکرگزاری همراه میشیم و در این مدت هم حالمون خیلی خوب میشه،هم دونه دونه کارا حل میشه و معجزه رو با تمام دلمون احساس میکنیم.من از پیج هیلا با این قضیه آشنا شده بودم و کتابشو تهیه کرده بودم.این دور تصمیم گرفتم باهاشون همراه شم و بغل بغل معجزه و شادی بریزم تو زندگیم و حالا خدا رو شکر میکنم که شروعش کردم.البته من با کتابم پیش میرم و کمی ازشون عقب ترم.

این تمرینات به این صورته که دو تا تمرین ثابت برای هرروز داره که عملا زمانی ازتون نمیگیره و یه تمرین متفاوت برای هرروز.

اگر شما هم دلتون میخواد این دوره رو انجام بدین و کلی حال و انرژی خوب بگیرین  و معجزه رو مزه کنید،اگر به کتاب و تمرینات دسترسی ندارین با من همراه باشین تا بخشی از این تمرینا رو بهتون معرفی کنم و با هم انجامش بدیم.تو این دوره شرط اول باور داشتن به معجزس،پس قلبتون رو مطمئن کنید و خودتون رو رهاااا.

برای قدم اول یه دفتر که حس خوبی بهش دارین رو بردارین  و تمام آرزوهاتون رو توش بنویسید.

ریز و درشت.از سلامتی،شغل و کار،ثروت،روابط،معنویات،تمایلات شخصی،کالاها و هرچیزی که به ذهنتون میاد

از آرزوهاتون بنویسید و تمام جزئیات رو قید کنین،مثلا من آرزو دارم تو شهر استانبول خونه باغ دوبلکسی داشته باشم که بزرگ و نورگیره،باغش پر از درختای بلند و سبز و بوته های گل رز قرمزه.آشپزخونه بزرگی داره با کابینتای زیاد سفید براق و جادار.اتاق خواب هاش طبقه بالا هستند و آشپزخونه و پذیراییش پایین.یه دست مبل راحتی رو به روی تی وی گذاشتم و خونه خلوته.کف لمینته و یه قالی کوچیکه کرم صورتی وسطه و تمااااااام جزئیاتی که قلبا دلم میخواد تو اون خونه باشن.تموم تصوراتتون رو بنویسین.این کار خودش کلی انرژی داره.کلی امید و حس زندگی.یادتون بیارین چه چیزهایی آرزو دارین.

نشستین که!!!پاشین دیگه یالاااا


سلاااااااااااام ، جااااان من پا نشید من راضی نیستم چطورید؟خوبید؟خوشید؟سلامتید ان شاء الله؟خب خدا رو شکرررر

الهی که حسابی کیفتون کوک باشه.منم خوبم قربون شما

خیلی وقته نیومدم اینجا.کلی اتفاق افتاده.البته بارها اومدم و نوشتم اما پاک کردم.

تو این مدت من اون کنسرت کذایی رو رفتم و خییییلی بهم خوش گذشت و یه شبه شدم فن آقای طلیسچیاون شب واقعا خوب بود و کلی انرژی گرفتم و کلی ام خالی شدممنزل خواهرم اومد متاسفانه.پروژه ای که با همسر روش کار میکردیم نتیجه داد و خدا رو هزار مرتبه شکررر یه نتیجه شیرین ازش گرفتیم.یکی از عزیزانم با موفقیت عمل کردن و سلامتیشونو به دست آوردن.مادر و پدرم یه سفر مشهد رفتن با فامیلا که از اونجا برام سوغاتی های زیبایی آوردن و من خوشحال ترین بودم.تمرینات معجزه شکرگزاری رو شروع کردم و باید بگم هرروز شاهد لطف خدا هستم.واقعا عالین.دیگه دیگه؟مهم تریناش اینا بودن.اما میتونم بگم پس از یک آذر سخت،یک دی شیرین رو گذروندم.با همه ی بدو بدوهاش و خستگی هاش،نتیجه های زیبایی داشت و خستگی رو از تنم درآورد.

دیروز دیدم چقدر این اواخر از خودم غافل شدم.گفتم این جوری نمیشه تسنیم پاشو پاشوووو.از آنلاین شاپ مورد علاقم تموم وسایلایی که دو ماه بود ذره ذره سفارش میدادم رو نهایی کردم و احتمالا فردا میرسن. یه مرغ خوشمزه گذاشتم و گفتم همسر بیاد خونه باهم ناهار بخوریم که خوشحال شد و اومد.برای سرکارش میوه گذاشتم.این دو ماه آینده کارش خیلی سنگینه.دوش گرفتم،لاک زدم ،ماسک گذاشتم و فیلم زیبای غ.و.ت رو برای بار نمیدونم چندم دیدم.این سبک فیلم های آرامش بخش رو خیلی دوست دارم.فکر میکنم به اون محیط و اون زمان تعلق دارم و اشتباهی افتادم تو این موقعیت مکانی و زمانی.لباس ها رو اتو کردم و فوتبالو دیدم و کلی جیغ زدم.در آخر خریدای خونه رو  برای امروز صبح سفارش دادم و خدا پدر تکنولوژی رو بیامرزه صبح آوردن.امروزم ماسکمو گذاشتم و حسابی به خودم رسیدم.از ظهر عدسی گذاشتم که تا شام جا بیفته.یه کیک اسفنجی خوشمزه ی قابلمه ای ام پختم و چای ترنج دم کردم تا همسر بیاد و باهم بخوریم.هم هوس کرده بودم هم برای تشکر از صبوری،حمایت و تلاش همسر گفتم خوشحالش کنم.خلاصه که این دو روز شدم زن زندگیخیلی حالم خوبه.فقط چندتا دونه کار مهم دارم که باید زودی شروعشون کنم.گاهی با خودم میگم چقدر اینطوری خونه دار بودن زیباست.آرامش.بدون دغدغه.عطر کیک و صدای کتری.اما بعد یادم میاد که من نمیتونم اینطوری باشم.نه.

راستی.

چند وقت پیش که خیلی غصم گرفته بود رفتم تو یادداشت های گوشیم و با خودم حرف زدم.

گفتم از چی ناراحتی؟تو بگو بهم،من درستش میکنم.

جواب دادم تو اینجوری هستی تسنیم.همش اینکارو میکنی.اون کارو نمیکنی.و

یه عالمه نوشتم و بعد روبه روی هرکدوم از خودم دلجویی کردم و قول دادم اون کارو درست کنم و راه حلی که براش به ذهنم رسید رو نوشتم.

یعنی تصمیم گرفتم یه سری کارا رو برای آرامش بیشتر روحم انجام بدم.مثلا خودم رو خواسته در شرایطی که میدونم ناراحتم میکنه قرار ندم.مثل خوندم فلان سایت،خبر،حضور تو فلان مهمونی یا معاشرت با فلان شخص.و خیلی خوب بوده.تمرینات شکرگزاری  هم تو این مسیر خیلی کمک کننده بودن.با تشکر از هیلای عزیز.من کتابش رو تهیه کردم و هربار میخونمش و پیش میرم.دوباره روتین خوشگلاسیونم رو آغاز کردم.شاید باورتون نشه اما پس انداز هم یکی از کارهایی بود که متوجه شدم چقدر به آرامش خاطرم کمک میکنه و شروعش کردم.و نظم.که مدتی بود بر حسب شرایط نداشتمش.آهاااااا یه چیز مهم هم اینه که اینستاگرام رو حذف کنم احتمالا.من پیج دوازده کاییم رو حذف کردم و احتمالا پیج پی ویم رو حذف میکنم چون واقعا حس خوبی نمیده بهم جدیدا اینستاگرام.به علاوه زمان زیادی رو ازم میگیره که میتونم به خودم اختصاصش بدم.در نهایت هم دلم میخواد نمازم رو دوباره شروع کنم.ان شاء الله بعد از این دوره شروع میکنم و دلم برای مسجد هم تنگ شده.برای اون لحظه ای که چادر سفیدم رو میکشم رو سرم و میرم سجده و تو گوش زمین نجوا میکنم درحالی که مطمئنم یکی تو آسمون صدامو میشنوه.برای کیک یزدی هاش و صوت زیبای حاج آقای مسجد.باید بزارمش تو برنامم.آشتیییی تو با قلب دیوانه ی من چه کردی؟مرسی ازت که یادم انداختی.

خلاصه که حسابی با خودم دوست شدم و دلشو به دست آوردم.هنوز یه کم کار داریما ولی خل.خیلی خوب پیش رفته فعلا.

شما چقدر به خودتون اهمیت میدید؟


بسم الله الرحمن الرحیم .

خانوماااا سلاااااام علیکممممم حالتون چطوره؟؟؟بگید ببینم در چه حالید؟کیفتون کوکه؟خدا رو هزار مرتبه شکر.منم خوبم ممنون

امروز یک دنیاااا کار دارم و البته یک دنیاااا انرژیسرما خوردم و دو سه روز هی کارا رو تلنبار کردم تا بهتر شم و با انرژی برم سروقتشون.دیگه گفتم بیام اینجا اعلام کنم که رودروایسی کنم و بدیو بدیو برم انجامشون بدم.دیشبم به مهرزاد گفتم فردا شب که برگشتی خونه میگی واااو عجب خونه ی تمیزی!چقدر همه جا برق میزنه!چقدر مرتب!خلاصه که چون دادار دودور راه انداختم الان باید پاشم و تا مهرزاد بیاد کارا رو یک سره کنم.اول از همه قورمه سبزی شام رو بزارم که تا شب حسابی جا بیفته.بعد به ترتیب شستن ظرفا،تا کردن و چیدن  لباس ها،چیدن اثاثیه جدید اتاق و جابه جایی های لازم،جاروبرقی،گردگیری اوپن ها و میز ها و گاز و آینه ها،اتو کردن لباس های مهرزاد جهت سورپرایز،شستن سرویس و در نهایت دوش گرفتن!حالا آیا همه ی این کارها تا ساعت شش امکان پذیر است؟بلی مااا می توانیییم

در نهایت شب با آرامش ناشی از اتمام کارهای تلنبار شده،به شروع تمرینات شکرگزاری میپردازیم

آقا من همیشه این مدلی نیستما.اصولا برای هرروز یه برنامه ریزی مختصری دارم که کارهای خونه هیچوقت تلنبار نشه و خودمم هم از کت و کول نیفتم.اما این یه دفعه هم بخاطر سرماخوردگی و هم اینکه مدتی خونه نبودیم،اینجوری شد.

حالا بعد از اینا باید بیام تعریف کنم که این مدت چه ها شد!آذر پر ماجرا!


سلاااااام دوستان.احوالتون چطوره؟شارژید یا چی؟الهی که یه لبخند پهن رو لبتون باشه و یه عشق گرم تو دلتون.منم خوبم خداروشکر.

ساعت شیش و بیست دقیقه ی صبحه و من همراه آهنگ دلبر امید حاجیلی در گوشم سر جام ورجه وورجه میکنمآقا من و همسر انقدر حررررف زدیم که دیگه صبح شد و چون دو ساعت دیگه باید بره دانشگاه دیگه قیچی کردیم و نمازشو خوند و خوابید.منم که خوابم بخاطر کارایی که در ادامه میگم حسابی بهم ریخته،تصمیم گرفتم بیدار بمونم و به کارام برسم تا هم روزمو از دست ندم هم خواب شبمو اوکی کنم

حالا اول کار یه چیزی بگم بخندیمما امشب یعنی پنجشنبه در واقع،ساعت شیش شام خوردیم و انقدر هردو خسته بودیم که خوابمون برد.من ساعت هشت بیدار شدم و گفتم وات تو دو وات نات تو دو؟یادم افتاد خواهرم ازم خواسته بود براش فیلمی رو دانلود کنم.میدونستم خونه ی مامانیناس.خلاصه زنگ زدم اونجا.حساب کنید بخاطر خواب صدام گرفته بود و از طرفی چون مهرزاد خواب بود آروم صحبت میکردم.مامانم گوشی رو برداشت و بعد از خوش و بش گفت مهرزاد کجاس؟گفتم خوابه.گفت ااا چطور انقدر زود؟تو چرا انقدر صدات ضعیفه؟گفتم منم خواب بودم.گفت واااا چرا انقدر زود اخه؟منم با صدای خسته و جدی گفتم نمیدونم حتما پکیج گرفتتمون!کاملا محض شوخی.یهو مامانم تن صداش رفت بالا و گفت واااای حتما گاز گرفتتون و بیچاره شدیم و یهو میمیرید و این حرفا.منم اصلا لود نشده بودم هنوز!گفتم اوکی گوشیو بده آجی.

وقتی آجی داشت گوشی رو میگرفت دیدک میگه مامان چیشد؟مامانم یهو گفت ای واااای تسنیمو گاز گرفته.من مبهوت موندم که بابام گفت کیییی؟مهرزاد؟؟؟؟اصلا یه بلبشویی شد من از خنده مرده بودم اینور یعنی بابام عالی بوداااخلاصه من که به آجیم گفتم قضیه چیه دیگه چهارتاییمون غش کردیم.بیچاره مهرزاد !!یعنی آزارش به یه مورچه هم نمیرسه ها

خلااااصه .

بچه ها امروز به خودم اومدم دیدم چیزی از پاییز نمونده.پاییز سخت و پر ماجرایی بود.تقریبا از یک ماه پیش به اینور اصلا نفهمیدم چطور گذشت.

از اینجا به بعد میخوام بخشی از خاطرات سی روز اخیر رو بگم و کمی طولانیه.

شونزدهم آبان رفتیم کرج و یهو دیدیم مادرهمسر آش نزری داره و به قدر رشته ریختن و تزیین کردنی ما هم سهیم شدیم خداروشکر.آقا یه آش رشته ای شد که نگم براتوناااا.عاااالی.هنوزم چشمم مونده توش.سر ظهر مهرزاد و باباش پخش کردن آش رو و دیگه ناهارم همونو زدیم جاتون خالی.دیگه اومدیم خونه مامانم.شبش مهرزاد گفت خانوادش پیشنهاد دادن یه سر بریم قم و جمکران.شهادت امام رضا هم بود.خیلی وقت بود نرفته بودیم.از سیزده به در فکر کنم.خلاصه گفتم چرا که نه؟صبح زود دلتون نخواد یه کم کلپچ و نون به پیشنهاد من خریدیم و صبحونه رفتیم خونشون.بعدشم راه افتادیم.خیلی چسبید سفر یه روزمون.کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندید بچه ها؟عجیب بهتون پیشنهاد میکنم.خلاصه اونجا جلد 2 کتابش رو دیدم و به همراه یه گیره خوشگل و یه ساق دست بنفش خوشرنگگگ برای مانتوی بنفش جدیدم خریدم.یه فیکسر هم برای مادر همسرم خریدم.بعد از جمکران رفتیم قم و برگشتنی برای شام رفتیم رستوران بین راهی محبوب من.که گفته بود مشروط بر این میام!بعدم زودی برگشتیم و راس ساعتی که مهرزاد گفته بود رسیدیم دم در و مادرشینا رفتن و ما هم بدو اومدیم بالا برنده باش ببینیمهفته بعدش 23 ام آبان من برای تولد دخترداییم رفتم کرج.دو سه روزی از تولدش گذشته بود و ازم به دل گرفته بود که یادش نبودم.زنگ زدم گفتم ناهار بیاد خونه مامانم و خودمم رفتم براش یه کیک خوشگل و شمع و اسپری و لاک و ر‍ژ لب خریدم و گذاشتم تو یه جعبه خوشگل.سر راه به خونه مهرزادینا یه سر زدم و دختر داییم قبل از من رسید.منم رفتم و همه چیزو گذاشتم جلوی در و رفتم تو.تو یه فرصت مناسب جیم شدم و رفتم همرو چیدم رو یه میز و موزیک گذاشتم و شمع رو روشن کردم و صداش کردم.وقتی وارد شد موزیک رو پلی کردم و نمیدونید چقدر خوشحال شد.من از خوشحالیش انقدر انرژی گرفتم و دلم گرم شد که نمیدونم چجوری توصیف کنم.از ته قلبم امیدوارم خدا منو واسطه شادی بنده هاش قرار یده و واسطه کمک بهشون.البته من فکر خیلی خوبی برای سورپرایزش داشتم که چون فقط چند ساعت وقت داشتم نمیشد عملیش کرد و گفتم بمونه سال بعد.شبش  حوالی شیش هفت من و مامان رفتیم دنبال خواهرم و راه افتادیم سمت تهران.تو جاده مخصوص یهو ماشی هنگ کرد و خاموش کرد.به سختی زدیم بغل و خلاصه تو اون هوای یخ ماجرا داشتیم.دیگه بابام میخواست با یه بنده خدایی بیاد کمکمون که یه آقایی پیدا شد و ماشینو درست کرد.من و مامان یه تیکه ماشینو هول دادیم که واااای چه صحنه ای بود.مردیم از خنده.دیگه به بابا گفتیم اوکیه نیا.پنجشنبه صبح زود سه تایی پاشدیم رفتیم به سمت شوش.یه سری کار داشتیم.تا برگردیم ساعت چهار بعدازظهر شد.هنوز یه سری از کارامون مونده بود و مایل بودیم خواهرم بمونه خونمون که شنبه انجامش بدیم.اما خانواده مهرزاد با داییش که من خیلی دوسش دارم قرار بود جمعه بیان و همزمان کارای تمدید اجاره خونه رو پیگیری کنن با مهرزاد.برای همینم خواهرم خجالت کشید و گفت روش نمیشه.و اون شب برگشتن.جمعه ظهر دیگه من تمیزکاریامو کرده  بودم و تماس گرفتم ببینم مهمونا نزدیکن که چای رو بزارم؟که گفتن نشد بیان و صاحبخونه گفته من نیستم امروز.بنده خدا مادر و پدرش انقدر شرمنده بودن دوبار تماس گرفتن عذرخواهی کردن.یکشنبه بود فکر میکنم که ما رفتیم کرج خونه مامانم.خانواده همسر شب زنگ زدن که آماده شو میایم دنبالت همگی بریم تهران خونتون.صاحب خونه هماهنگ شده بود بالاخره.بنده خدا مادرهمسر هم مرغ و هم ماهی درست کرده بود که من اذیت نشم.با کلی مخلفات.دایی هم برای اولین بار اومد خونمون و یه جعبه شیرینی خیلی خوشمزه فینگرفودی هم خریده بود.اون شب منچ بازی کردیم و حسابی گفتیم و خندیدیم و خلاصه شب خیلی خوبی بود.اون هفته یه بار دیگه مامان و خواهرم اومدن و رفتیم شوش.بعد از اتمام کارمون حدود ساعت یک دو،حسابی گرسنه بودیم که یه فلافلی پیدا کردیم و سه تا ساندویچ گرفتیم  و طبق معمول فقط من نوشابه.خیلی چسبید.و یه گربه هم بود که هرجا میرفتیم میومد دنبالمون و حسابی خوشحال بود که فلافل میخوره.تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم و اون روز تو اتوبوس یه درگیری بین پلیس و یه پسر جوون دیدیم.فضای شوش انقدر برای من جدید و عجیب بود که باورم نمیشد.مردانی که علنا تو خیابون مواد میکشیدند.لباس های دست دو که چه عرض کنم،دست ده!که همه جای خیابون بساط شده بود.پسر جوانی که از پلیس فرار میکرد.من زاده ی مناطق لاکچری و باکلاسی نیستم اما این فضا هم برام خیلی غریب بود و حسابی به فکر فرو رفتم.بگذریم.از چهارشنبه هفتم آذر هم مادر همسر پاشونو عمل کردن و ما درست تا دوشنبه نوزدهم آذر اونجا بودیم.همون شب عمل ما رفتیم خونه پیش ژدرشون و شام جوجه خریدیم با هم بخوریم.فردا ظهر مهرزاد و پدرش رفتن برای کارای ترخیص.وااای که چقدر اون روزا سخت بود.فضای خونه و صدای ناله و اندوه و گاها بد و بیراه به زمین و زمان از شدت دردی که لحظه ای قطع نمیشد و من یک بار کاملا بریدم و پابه پای مادرشون گریه کردم.روحیم ضعیف شده بود.این شد که دو شب رفتم خونه ی مادر خودم.خدا برای هیچ کس نیاره.واقعا سخت بود براشون.اون دو شب که احتمالا دوشنبه دوازدهم و فرداش بودند بعد از مدت ها سریال مورد علاقمو نگاه کردم،کمی خرید کردم،با مامان و خواهرم فیلم سینمایی ترکی طنزی رو دیدم و نهایتا حالم بهتر شد.و درست از چهارشنبه عصر برگشتم پیش خانواده همسرم و مجدد استارت سومین پروژه سنگین مشترکمون رو با هم زدیم.پروژه ای که سه هفته و شاید بیشتر شیفتی بیدار موندیم و دو ساعت خواب متوالی شب حتی برامون آرزو شد.از جون مایه گذاشتیم و نهایتا بیست و یکم تمومش کردیم.حالا ارائش دادیم و منتظریم ببینیم پذیرفته میشه یا نه.چیزی که در حال حاضر میتونه ت شدید و زیبایی به اوضاع زندگیمون بده.توکل به خدا.ما همه ی تلاشمونو کردیم.

خلاصه که الان مهرزاد رفته دانشگاه.تو این مدت باهم یه نیمرو ربی خوشمزه خوردیم،اون رفت و منم یه کم سریالمو دیدم.حالا باید پاشم دوش بگیرم،ظروف صبحانه رو بشورم،رخت خواب رو مرتب کنم و ناهار رو حاضر کنم و البته آماده شم که بریم کرج.

راستی 28 ام آذر قراره با دوستم بریم کنسرت علیرضا طلیسچی.هرچند من اصلا نمیشناسمشون و هیچ آهنگی ازشون بلد نیستم اما دوستم فنشونه،وقتی تماس گرفت و خواهش کرد همراهش برم اول راغب نبودم اما دیدم یه باد اساسی لازمه که بخوره به کلم.علاوه بر این به خودم قول دادم به زودی یه روز خودمو ببرم بیرون،کلی قدم بزنم و فیلم محبوبم رو تو سینما ببینم و بعدم برم کافه کتاب آرامش بخشم.البته به صرف ناهار.باید حسابی از دل خودم در بیارم.

راستی کتاب خوندن هم خیلی آرامش میده این وقتا.شما چیکار میکنید وقتی به خودتون حسابی بدهکار میشید؟


اگه بگم بعد از یک ماه بالاخره با آرامش برای خودم چای ریختم و دوتا شیرینی گذاشتم کنارش و اومدم نشستم یه کنجی ببینم اصل حالم چطوره،اغراق نکردم.

پاییز داره تموم میشه و من دقیقا داشتم چیکار میکردم این پاییز رو؟

سرم پر صداس.دلم میخواد همین امشب ساکمو ببندم و یه لباس گشاد کولی وار تنم کنم و پیاده راه بیفتم تو خیابونا سمت فرودگاه.در حالی که از سرما تنم مور مور میشه و صدای ساکم میاد که دنبال خودم میکشمش و ماشینایی که با سرعت از کنارم رد میشن.موزیک لایتی توی گوشمه و صداها رو یکی یکی از سرم بیرون میندازه.وقتی رسیدم اولین بلیطو به دورترین شهر میگیرم.جایی که هیچ آشنایی توش نباشه.آره دلم میخواد فرار کنم از هرکس و هرچیزی که آشناست.حتی برای چند روز.شاید به سمت سیستان.نمیدونم چرا.چون به نظرم دورترینه یا غریب ترین. شاید هم جایی که دریا داشته باشه تا برم و ساعت ها بشینم جلوش و زل بزنم بهش.تا ساعت پروازم یه هات چاکلت میگیرم و داغ داغ مینوشمش.اوف مثل همیشه قلبم درد میگیره از داغیش.به ساکم نگاه میکنم و یاد تمام این شب ها میفتم.شب هایی که کسی بهم گفت بخواب تا خوابشو ببینی.اخم نمیکنم از یادآوریش.لبخند هم نمیزنم.من هیچی حس نمیکنم.جز دویدن.جز پریدن از بلندترین کوه گیلک.بالاخره.مثل تمام رویاهام.از این شهر با خودم هیچی نمیبرم.جز یه شلوار جین و دوتا شال و یه مانتوی مشکی ساتن طور.حتی گوشیمو هم نمیبرم.همونجا روی میز رهاش کردم و آخ که چقدر سبک شدم.این بار خودم همه چیز رو میسازم.این بار با قدرت به همه حق انتخاب میدم بین من و ارزش هاشون.گرچه من ارزش شکن نبودم.چشمامو میبندم.آرومم.با تمام وجود.از این که خودم خواهم بود.پروازم اعلام میشه و من بلند میشم و تمام صداهای تو سرم رو همونجا روی صندلی جا میزارم.میرم و به خودم قول میدم به زودی برای همیشه اینجا رو ترک خواهم کرد.و میان رنگ ها گم خواهم شد.میان خنده ها.میان غریبه ها.میان صلح ها و میان داشتن ها.

این منم.قوی تر از همیشه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فانوس خیال عربی لهجه عراقی u-news Alex معلم خلاق Nikki SubtitlePRO لرموزيك